وَ ناگهان مرگ می آید
زندگیِ نکرده ات را مثل سیگاری بر لب حلقه حلقه دود می کند وَ آب از آب ِ زندگی تکان نمی خورد ...
زمستان است و چشم کوچه از انتظارت ، سپید ...
پرنده ی مهاجرم !
بگو با کدام برف می نشینی بر شاخسار تنهایی ام ؟!
دلواپس سرما نباش اینجا از هیزم دل آتشی روشن کرده ام ....
خاموش کن چشم هایت را برقِ چشم های تو...