اکثر وقت ها آنقدر از زندگـــی خستـــه می شوم که دلــــم می خواهد
قبل از خــــواب
ساعت را روی هیچوقــت کــــوک کنم .
دیگر به تو امیدی نیست.
از امروز
در خفا
با تو
در رویـا
زندگـی میکنم
بازیـهایمان چه اسمهای مسخره ای داشتند
یادم تو را فراموش
ببینم
مگر تو
فراموش هم می شوی
روی فاحشه ها را هم کم کرده ام ...
از بس تن دادم
به خواسته هایت
هیز نیستم اما
آمدی
عاشق شدم
ماندی
ساکت شدم
رفتی
شاعر شدم
نه صدای کفشهایت به گوش میرسد
نه عطر تنت به مشــام
جنگلی سبز شد
زیرِ پاهایم
از بس منتظر ماندم و
تو نیامدی
دلتنگـــی که شاخ و دم ندارد
همین که کنارم نیستـــی و من
در خیابان یکی شبیـــه تُــرا می بینم
و قلبم میخواهد از جا در بیایـــد
یعنی دلتنگــــــی
یقین دارم راه را بلد نیستی
وگرنــه تا الآن
حتما برگشتـــه بودی