تردید نکن
حتی
فردا نیز زندهام
هنوز زندهام
در موها و ناخونهایم
که بی ضربان قلب نیز رشد میکند
حتی فردا را نیز
زندهام هنوز
در کتابهای قدیمی
در جورابهای کهنه
که آنها را زیر کمد
در گامهای امروزم
فراموش کردهای
حتی
فردا را نیز زندهام
در لبخند یک دوست، به نوشتههای تزئینی
در شناسنامهام
در لاهه میتوانی آنها را تحویل بگیری
حتی فردا هم زندهام
هم مانند امروز به شهادت اشیا
و آدمها …
گره خوردم به پارسال و دیروز و آنروز
آنقدر صدای گنجشکهای بی خوابی
که یادم رفت هر روز نوایی در دل بر پاست
هیچ باورم نیست که بازهم خیابان نگاهت پر است از حرفاهای یخ زده من
میترسم سر بخورد پای امیدت
بگذار بروم
سالها پیش هم سر یک عابر عاشق از حرفهایم شکست
باورم نمیشود بازهم باید دسته های ناردیف گندم را روی سر مترسک دروغهایم بکارم
تا ندانی و ندانند که تن واژه هایم لخت است
ولی دارد باورم میشود که تو بودی زاغی باغ تنهایم را پر دادی تا که بمیرد مترسک دروغم
دارد باورم میشود تو حسودی کرده بودی به چادر گل گلی پسرک ترسوی کوچه رفاقت هایمان
دارد باورم میشود نامه های عاشقانه ام را که به باد میدادم و با ابر عشق بازی میکردند تو به باران لو دادی
دارد باور میشود تو بودی که سنگریزه های احساس را از لای سنگفرشهای خاطره جارو میکردی
دارد باورم میشود .............
من ه میشه باورم خواب بوده
من هیچوقت ایمانم را بیدار ندیدم
شاید وقتی خواب بودم سجاده ایمان را کسی پهن میکرد
نکند آن صدای اذان را همان که من نمیدانم کیست زیر گوشم میخواند
نمیدانم
چرا همیشه من واژه هایم گره ای کور دارد ؟
نمیدانم چرا همیشه بانگ فریاد شکایت باران از من بیشتر است ؟
خیالم پارچه ای زیر درخت توت پهن کرده
تو هم بیا و اینبار با چوب زیر سایه احساسم نزن
تو هم بیا یک تکانی به درخت بده شاید توت های گندیده نریزند روی غلط املاهای ذهنم
ولی نه
دارد باورم میشود
تو همانی که سالها پیش هم با سبد بی قراریهایت همه توت ها را به نگاه پسرکی کور هدیه دادی
اخم هیچ زمستانی را دوام نمی آورد دلی که به بهار لبخند تو عادت کرده باشد … .
. زمستان دلگیر نیست ، دلم گیر زمستان است …
وقتى به تو فکر مى کنم از آسمان زمستانم بهار مى بارد … . .
به سلامتیه اونایی که چهار فصل دلشون زمستانی … اوناییکه عاشق بهمنن !!! . .
دارد بهار می رسد ؛ سیب نیستم که برسم به دست های تو … برگم ، پر...
وَ ناگهان مرگ می آید
زندگیِ نکرده ات را مثل سیگاری بر لب حلقه حلقه دود می کند وَ آب از آب ِ زندگی تکان نمی خورد ...
زمستان است و چشم کوچه از انتظارت ، سپید ...
پرنده ی مهاجرم !
بگو با کدام برف می نشینی بر شاخسار تنهایی ام ؟!
دلواپس سرما نباش اینجا از هیزم دل آتشی روشن کرده ام ....
خاموش کن چشم هایت را برقِ چشم های تو...
اکثر وقت ها آنقدر از زندگـــی خستـــه می شوم که دلــــم می خواهد
قبل از خــــواب
ساعت را روی هیچوقــت کــــوک کنم .
دیگر به تو امیدی نیست.
از امروز
در خفا
با تو
در رویـا
زندگـی میکنم
بازیـهایمان چه اسمهای مسخره ای داشتند
یادم تو را فراموش
ببینم
مگر تو
فراموش هم می شوی
روی فاحشه ها را هم کم کرده ام ...
از بس تن دادم
به خواسته هایت
هیز نیستم اما
آمدی
عاشق شدم
ماندی
ساکت شدم
رفتی
شاعر شدم
نه صدای کفشهایت به گوش میرسد
نه عطر تنت به مشــام
جنگلی سبز شد
زیرِ پاهایم
از بس منتظر ماندم و
تو نیامدی
دلتنگـــی که شاخ و دم ندارد
همین که کنارم نیستـــی و من
در خیابان یکی شبیـــه تُــرا می بینم
و قلبم میخواهد از جا در بیایـــد
یعنی دلتنگــــــی
یقین دارم راه را بلد نیستی
وگرنــه تا الآن
حتما برگشتـــه بودی
تو نگرانم نشو
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم.
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم بی صدا کنم
تو نگرانم نشو!
همه چیز را یاد گرفته ام!
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی!
یاد گرفته ام نفس بکشم بدون تو و به یاد تو!
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن سر کنم.